در خیابان قدم می زدیم مردم آمده بودند پارک باماسک بی ماسک . بچه ها آمده بودند دوچرخه سواری.بعضی موتور میراندند.وضع مثل قبلبود. اما حضور آن هولناک را حس می کردی .قلبت توی سینه ات آرام نداشت .نفست منظمنبود .گوشهایت ناهشیار بود. مردم دور و ترسناک بودند .
مغازه ها بسته بودند .شماره تلفن شان را رویکاغذ نوشته بودند زده بودند به شیشه شان یا آدرس اینستاگرامی گذاشته بودند.از یکیاز شماره ها عکس گرفتم. بعد صدای ضربه به شیشه شنیدم .دستی از ان طرف توی تاریکیبلندشد.کسی آنجا بود.اشاره میکرد الان باز می کند.برویم تو.من گفتم نه چیزی نمیخواهیم.این را برای ثبت در تاریخی میخواهم.فکر کردم همین طور که می گویم او میشنود.خوشبختانه بهطور کلی متوجه شد.
درنانوایی هم چند نفر منتظر ایستاده بودند.چند دقیقهای بعد خانمی از بیرون آمد تو وگفت بعد از این آقا نوبت منه .مردی دیگر گفت: شما که الان اومدین.زن گفت: نه من بیرونایستاده بودم، شما سرتون انداختین زیر رفتین تو.مرد گفت: نباید میرفتم.زنبلافاصله گفت: نه بخاطر کرونا باید می ایستادید بیرون.مرد ساکت ماند.زن رفت بیرونبا زنی دیگر که داشت رد می شد شروع کرد به حرف زدن . مدتی بعد دوباره آمد تو .کارتبانکی اش را به طرف مرد گرفت گفت: بی زحمت این را بکشید.کارت توی یک پلاستیکبود.مرد گفت: نه من بی سوادم. نمی تونم.بعد دوباره همان بحث شروع شد.زن جمله اش راتصحیح کرد .گفت: من گفتم سرتون زیر بود رفتین تو.
در صورتیکه "سرتون انداختین پایین رفتین تو" گفته بود.توقع داشتم عذر خواهیکند.نکرد.آه."این مردم دوستداشتنی"، تحسینبرانگیزند. خوب از پس همبرمیآیند. غبطهبرانگیزند.مرد هم تا آخرش رو به شاطر منتظر ماند تا نانهایش رابدهد.وقتی گرفت گفت: اه انگار هر روز کوچکتر می شوند.
باز از کنار مغازه های بسته با شماره تلفنی کهروی شیشه گذاشته بودند رد شدیم.یک آرایشگاه را دیدیم باز است.چراغ ها روشن.اما درشبسته بود.سلمانی داشت سر مردی را اصلاح می کرد.درست مثل قبل از کرونا ؛جوری کهانگار حالا دیگر آخر وقت است و او در را بسته وچراغهای بیرون را هم خاموش کرده،فقط یک چراغ داخل سلمانی گذاشته روشن؛ دیگر نمی تواند مشتری قبول کند.
تکهای از مقالهام در باره نفت و داستان که در مجله "سینما و ادبیات " منتشر خواهد شد.
بودند ,تو ,مرد ,بیرون ,بسته ,زن ,رفتین تو ,گفت نه ,مثل قبل ,سرتون انداختین ,من گفتم
درباره این سایت